loading...
کلبه ی تنهایی
سهیل قربانی بازدید : 17 چهارشنبه 30 مرداد 1392 نظرات (0)

وقتی که تو 1 ساله بودی، اون (مادر) بهت غذا می داد و تورو می شست و به اصلاح، تر وخشکت می کرد؛  توهم با گریه و اذیت کردن در تمام شب، از اون تشکر می کردی.

وقتی که تو 2 ساله بودی، اون بهت یاد داد تا چه جوری راه بری؛ تو هم این طور ازش تشکر می کردی که وقتی صدات می زد، محل نمی گذاشتی و فرار می کردی.

وقتی که تو 3 ساله بودی، اون با عشق تمام، غذایت را آماده می کرد؛ تو هم با ریختن غذا در کف اتاق، ازش تشکر می کردی.

وقتی که تو 4 ساله بودی، اون برات مداد رنگی خرید؛ تو هم با رنگ کردن میز و دیوار؛ ازش تشکر کردی تا نشون بدی چقد هنرمندی.

وقتی که 5 ساله بودی، اون لباس تمیز و شیک به تنت کرد تا به تعطیلات بری؛ تو هم با انداختن خودت توی خاک و گل، ازش تشکر کردی.

وقتی که 6 ساله بودی، اون تورو تا مدرسه ات همراهی می کرد؛ تو هم با فریاد زدن:( من نمیخوام برم!) ازش تشکر می کردی.

وقتی که 7 ساله بودی، اون برات وسایل بازی خرید؛ تو هم با پرت کردن توپ به پنجره ی همسایه، ازش تشکر کردی.

وقتی که 8 ساله بودی، اون برات بستنی می خرید؛ تو هم با چکوندن بستنی به روی تمام لباست، ازش تشکر می کردی.

وقتی که 9 ساله بودی، اون هزینه ی کلاس های فوق برنامه تورو پرداخت؛ تو هم بدون زحمت دادن به خودت برای یادگیری، ازش تشکر کردی و بجاش فقط فکر مسخره بازی بودی.

وقتی که 10 ساله بودی، اون تمام روز رو معطل تو بود و رانندگی کرد تا تورو از تمرین فوتبال به کلاس تقویتی و از اونجا به جشن تولد دوستت ببره؛ تو هم با بیرون پریدن از ماشین، بدون اینکه پشت سرت رو هم نگاه کنی، ازش تشکر کردی.

وقتی که 11 ساله بودی، اون تو و دوستت رو برای دیدن فیلم به سینما برد؛ تو هم ازش خواستی که در یه ردیف دیگه بشینه و بگذاره که راحت باشین و این جوری ازش تشکر کردی.

وقتی که 12 ساله بودی، اون تورو از تماشای بعضی برنامه های تلویزیون بر حذر داشت؛ تو هم صبر کردی تا از خونه بیرون بره و کار خودت رو بکنی و این جوری ازش تشکر کردی.

وقتی که 13 ساله بودی، اون بهت پیشنهاد داد که موهاتو اصلاح کنی؛ تو هم با گفتن:( تو سلیقه نداری، من هرجور که راحتم زندگی میکنم.) ازش تشکر کردی.

وقتی که 14 ساله بودی، اون هزینه ی اردوی یک ماهه تابستان رو برات پرداخت کرد؛ تو هم با فراموش کردن یک تلفن زدن یا نوشتن یک نامه ی ساده، ازش تشکر کردی.

وقتی که 15 ساله بودی، اون از سر کار برمی گشت و می خواست تورو در آغوش بگیره و ابراز محبت کنه؛ تو هم با قفل کردن در اتاقت نمی گذاشتی که وارد بشه و این جوری ازش تشکر می کردی که خستگیش حسابی در بره!

وقتی که 16 ساله بودی، اون بهت یاد داد که چطوری ماشین برونی؛ تو هم هر وقت که می تونستی ماشینش رو بر می داشتی و می رفتی و بعضی وقت ها هم خردش می کردی.

وقتی که 17 ساله بودی، اون منتظر یه تماس مهم بود، تو هم تمام شب رو با تلفن صحبت کردی و این جوری ازش تشکر کردی.

وقتی که 18 ساله بودی، اون در جشن فارغ التحصیلی دبیرستانت از خوشحالی گریه می کرد؛ تو هم به خاطر این همه زحمتی که برات کشیده بود، تا تموم شدن جشن، پیش مادرت نیومدی.

وقتی که 19 ساله بودی، اون شهریه ی دانشگاهت رو پرداخت. همچنین، تورو تا دانشگاه رسوند و وسایلت رو هم حمل کرد؛ تو هم به خاطر اینکه نمی خواستی بهت بگی بچه مامانی، با گفتن یه خداحافظ خشک و خالی، بیرون خوابگاه ازش جدا شدی و اون همون جا خشکش زد.

وقتی که 20 ساله بودی، اون ازت پرسید که آیا شخص خاصی برای ازدواج مد نظرت هست؟ تو هم با گفتن:( به تو ربطی نداره! من خودم بلدم واسه ی زندگیم تصمیم بگیرم!) ازش تشکر کردی.

وقتی که تو 21 ساله بودی، اون بهت پیشنهاد یک برنامه ی خوب برای آینده ات داد؛ تو هم با گفتن:( من نمی خوام مثل تو باشم، فکرای تو قدیمی است و دنیا عوض شده) ازش تشکر کردی.

وقتی که تو 22 ساله بودی، اون تورو در جشن فارغ التحصیلی دانشگاهت در آغوش گرفت؛ تو هم ازش پرسیدی:( هزینه ی سفر به اروپا رو برام تهیه می کنی؟)

وقتی که 23 ساله بودی، اون برای اولین آپارتمانت، به جای کادو، یه عالمه اثاثیه منزل خرید؛ تو هم پیش دوستانت گفتی:( اون اثاثیه ها چقد زشتن.)

وقتی که 24 ساله بودی، اون دارایی های تورو دید و در مورد اینکه در آینده می خوای با اونها چی کار کنی ازت سوال کرد، تو هم چون دیگه هیکلت بزرگتر از اون شده بود، با دریدگی و صدایی که ناشی از خشم بود، فریاد زدی:( مادررر، لطفا تو کار من دخالت نکنید! اعصاب ندارم!)

وقتی که 25 ساله بودی، اون کمکت کرد تا هزینه های عروسی رو پرداخت کنی و در حالی که گریه می کرد، بهت گفت:(دلم برات خیلی تنگ میشه...) تو هم بجاش یه جای دور رو برای زندگیت انتخاب کردی که مادرت مزاحمت نباشه.

وقتی که 30 ساله بودی، اون از طریق شخص دیگه ای فهمید که تو بچه دار شدی و به تو زنگ زد؛ تو هم با گفتن این جمله، ازش تشکر کردی:( همه چیز دیگه تغییر کرده.) و چون خانومت می خواست بره پارک، فوری تلفن رو قطع کردی.

وقتی که 40 ساله بودی، اون بهت زنگ زد تا سالگرد فوت پدرت رو بهت یادآوری کنه؛ تو هم با گفتن:(من الان خیلی گرفتارم) ازش تشکر کردی و بهش تسلیت گفتی.

وقتی که 50 ساله بودی، اون دیگه خیلی پیر و مریض شده بود و به مراقبت و کمک تو احتیاج داشت؛ تو هم با سخنرانی کردن در مورد اینکه والدین، سربار فرزندانشون می شن، ازش تشکر کردی.

و سپس....

یک روز بهت می گن مادرت در تنهایی مرده و چند روز بعد از مرگش، جنازه ی بو گرفته ی اون رو، زن همسایه ها پیدا کردن و تو....و تو راحت می شی؛ اما تمام کارهایی که تو در حق مادرت انجام ندادی، مثل تندر بر قلبت فرود میاید؛ چون دیگه کسی نیست که فقط به خاطر خودت، نه به خاطر چیزهای دیگه،  تورو از صمیم قلب دوست داشته باشه.

اگه مادرت هنوز زنده است، فراموش نکن که بیشتر از همیشه بهش محبت کنی و اگه زنده نیست، محبت های بی دریغش رو فراموش نکن و به راحتی از اونها نگذر و از خدا بخواه که اون رو بیامرزه.

همیشه  به یاد داشته باش که به مادرت محبت کنی و اونو دوست داشته باشی؛ چون در طول عمرت فقط یک مادر داری، ولی هزاران دوست،  هزاران فرصت تفریح، هزاران ساعت وقت برای کارهای دیگه و....

امروز وقتی مادرم رو دیدم، روش رو می بوسم و بهش می گم:

دوستت دارم مادر خوب و مهربانم

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
کلبه ی تنهایی

درباره ما
Profile Pic
سلامی گرم به دوستانی عزیز خیلی خوش اومدید... در این وب سایت باید حرف دلتو بزنی چون این جا همه باصفا هستن...
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    شما از چه نوع مطالبی بیشتر خوشتان میاید؟؟؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 19
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 18
  • آی پی دیروز : 4
  • بازدید امروز : 20
  • باردید دیروز : 1
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 21
  • بازدید ماه : 21
  • بازدید سال : 108
  • بازدید کلی : 1,699
  • کدهای اختصاصی

    ابزار هدایت به بالای صفحه